معنی باد خنک و نسیم

لغت نامه دهخدا

باد خنک

باد خنک. [دِ خ ُ ن ُ / ن َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تغییری که در اواخر ماه تابستان در هوا پیدا آید و سورت گرمابشکند، گویند باد خنک زده است. باد خنک دزده در یازدهم امرداد است و باد خنک آشکارا در بیستم امرداد.


باد خنک زدن

باد خنک زدن. [دِ خ ُ ن ُ / ن َ زَ دَ] (مص مرکب) خنک شدن هوا پس از گرما.


نسیم

نسیم. [ن َ] (ع اِ) باد نرم. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از صراح) (از منتخب اللغات) (آنندراج). دم باد. (منتهی الارب). بادخوش. (دستوراللغه) (زمخشری) (دهار). اول بادی که وزیدن گیرد. (از صراح). باد خنک. هواء بارد. (از بحر الجواهر). اول هر باد. نفس باد. (یادداشت مؤلف). آغاز هر بادی پیش از آنکه شدت گیرد. (از اقرب الموارد).باد ملایمی که نه درختی را به حرکت درآورد نه اثری را محو کند. (از المنجد) (از اقرب الموارد). و با لفظآمدن و پیچیدن و جستن و جهیدن و رمیدن و روفتن و گسستن و وزیدن مستعمل است و بی ادب و خوش نشین و آشنارو از صفات او [نسیم] است. (از آنندراج):
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سَموم و یکی را نسیم.
اسدی.
عارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم.
ناصرخسرو.
وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم.
ناصرخسرو.
و چون به زمین آمد اگر دستی نرم بر وی نهند یا نسیمی خنک بر وی وزد درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سَموم غصه به گلشن درآورم.
خاقانی.
ای به نسیمی عَلَم افراخته
پیش غباری عَلَم انداخته.
نظامی.
- خوش نسیم:
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشوراست.
حافظ.
- عذرانسیم:
خاقانییم سوخته ٔ عشق وامقی
عذرانسیمی از بر عذرا به مارسان.
خاقانی.
- نسیم باد:
نسیم باد به اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را.
انوری.
- نسیم باد صبا:
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد.
حافظ.
- نسیم برکات:
دایم از باغ بقای تو رساد
به همه خلق نسیم برکات.
خاقانی.
- نسیم بهشت:
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت.
حافظ.
- نسیم درد:
گلشن نسیم درد زند بر دماغ ما
دیدار لاله تازه کند زخم داغ ما.
طالب (از آنندراج).
- نسیم زلف:
چو نسیم زلفش آید عَلَم صبانجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید.
خاقانی.
- نسیم سحر:
پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار
بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار.
خاقانی.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست ؟
حافظ.
- نسیم سحری:
ای نسیم سحری بندگی ما برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم.
حافظ.
- نسیم شمال:
تا در آن اوج برکشد پر و بال
پرورش یابد از نسیم شمال.
نظامی.
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به مامیرسد نوید وصال.
حافظ.
- نسیم صبا:
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا.
سعدی (طیبات).
مرد باید که بوی داند برد
ور نه عالم پر از نسیم صباست.
؟
- نسیم صبح:
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زآن خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست.
حافظ.
- نسیم عدل:
از نسیم عدل او هر پنج وقت
چار ملت را امان بینی به هم.
خاقانی.
- نسیم عنایت:
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطره ای در کار او کن.
نظامی.
- نسیم غنچه:
ز انگشتم نسیم غنچه ٔ فردوس می آید
نمی دانم سحر بند گریبان که واکردم.
طالب (از آنندراج).
- نسیم قدس:
زآن نخل خشک تازه شود کز نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش.
خاقانی.
- نسیم قهر:
تا نسیم قهر او بر عرصه ٔ عالم وزید
نیست از ظالم نشان مانند عقرب در شتا.
شفیع اثر (از آنندراج).
- نسیم کعبه:
گر در سَموم بادیه ٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبه ٔ الااللهت شفا.
خاقانی.
- نسیم مغفرت:
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته
آتشی را از أنا گفتن پشیمان دیده اند.
خاقانی.
- نسیم وصل:
گرچه شب ها از سَموم آه تب ها برده ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده ام.
خاقانی.
|| چیزی که بوی خوش دارد. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به ترکیبات ذیل معنی قبلی و نیز رجوع به معنی بعدی شود. || بوی خوش. (فرهنگ خطی). بو. رایحه:
از گیسوی او نسیم مشک آید
وززلفک او نسیم نسترون.
رودکی.
به درگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب.
فردوسی.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر تری.
فرخی.
راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند و فواید نسیم آن دیگران را رسد. (کلیله و دمنه).
ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟
خاقانی.
به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری ؟
خاقانی.
اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی
به امید وصل جان را خط جاودان فرستی.
عطار.
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کآن بوی شفابخش بود دفع خمارم.
حافظ.
به بوی زلف تو گر خاک می زنم به مشام
نسیم می شود و در دماغ می پیچد.
طالب (از آنندراج).
|| جان. (منتهی الارب). روح. (اقرب الموارد) (المنجد). رَوح. (یادداشت مؤلف). || خوی. (منتهی الارب). عرق. (اقرب الموارد) (المنجد). || قوت. صلابت. گویند: اًن ّ فلاناً لباقی النسیم، أی باقی القوه و الصلابه. (اقرب الموارد). || (ص) به معنی خوبروی نیز آمده است. (فرهنگ خطی):
شفیع مطاع نبی کریم
قسیم جسیم نسیم وسیم.
سعدی.
|| (مص) سخت وزیدن باد. (منتهی الارب). نسم.نسمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). جنبیدن باد. هبوب. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نسم شود. وزیدن. (از آنندراج). وزیدن باد. (تاج المصادر بیهقی). || در اصطلاح صوفیان، وزیدن باد عنایت باشد.


خنک

خنک. [خ ُ ن ُ] (صوت) خوشا. خوشا بحال. طوبی. نیک و خرم باد. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف):
خنک آن کسی را کز او رشک برد
کسی کو به بخشایش اندربمرد.
ابوشکور بلخی.
پس خالد گفت بخ بخ یا وحشی خنک ترا باد اگر تو اندر کافری بهترین مسلمانان... را کشتی باز به مسلمانی بدترین کافران را کشتی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خنک آنکه آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان.
فردوسی.
همه دادگر باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار.
فردوسی.
بدانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس.
فردوسی.
این عطا دادن دائم خوی پیغمبر ماست
خنک آن کس کو را خوی پیغمبر ماست.
فرخی.
رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر.
فرخی.
خنک آن کو را از عشق نه ترس است و نه بیم.
فرخی.
شب سیاه مر او را تمام یاری داد
خنک کسی که مر او را تمام باشد یار.
فرخی.
بوسهل مرا بخواند و گفت: خنک بونصرمشکان که در عز کرانه شد. (تاریخ بیهقی).
سگ درین روزگار بی فرجام
بر چنین مهتری شرف دارد
در قلم داشتن فلاح نماند
خنک آن را که چنگ و دف دارد.
معین الملک.
بد و نیک را هر دو پاداشن است
خنک آنکه جانش از خرد روشن است.
اسدی.
خنک مردداننده ٔ رای مند
به دل بی گناه و به تن بی گزند.
اسدی (گرشاسب نامه).
علی و عترت اویست مر آنرا در
خنک آن را که درین ساخته دار آید.
ناصرخسرو.
گر تو بدست عقل اسیری خنک ترا.
ناصرخسرو.
مالک دینار گفت: خنک کسی را که چنان غله بود که کفایت باشد. (کیمیای سعادت).محمد واسع گفت: نه خنک کسی که بامداد و شبانگاه گرسنه بود و از حق تعالی بدان خشنود. (کیمیای سعادت).
به هر کسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است ترا.
خاقانی.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.
نظامی.
ای خنک آن دم که جهان بی تو بود
نقش تو بیصورت و جان بی تو بود.
نظامی.
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد سر تو.
نظامی.
ای خنک چشمی که او گریان اوست
ای همایون دل که او بریان اوست.
مولوی.
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.
مولوی.
محسنان مردند و احسانها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند.
مولوی.
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه ٔ عرش دارد مقر.
سعدی (بوستان).
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحبدلان.
سعدی (بوستان).
خنک آنکه آسایش مرد و زن
گزیند بر آسایش خویشتن.
سعدی (بوستان).
خنک آن کس که تخم نیکی کاشت
تا بر خویشتن از آن برداشت.
امیرخسرو دهلوی.
دانش است آب زندگانی مرد
خنک آن کآب زندگانی خورد
در پی کشف این و آن رفتن
جز بدانش کجا توان رفتن.
اوحدی.
|| (ص) سرد. بارد. چاهیده. (ناظم الاطباء). سرد خوش. سردی که سوزان نیست. سرد ملایم و مطبوع:
ز سالی به استخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن ندیدی روا.
فردوسی.
همی رای زد تا جهان شد خنک
وزید از سر کوه بادی تنک.
فردوسی.
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است.
منوچهری.
و هوای قلعه خنک است چنانک غله ٔ نیک دارد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143). و هوای آن معتدل است و پاره ای از هوای یزد خنک تر باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 124). و هوای آن سخت خنک است و خوش. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 158). و چو بزمین آمد اگر دستی نرم بر وی نهند یا نسیمی خنک بر وی وزد درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
- آب خنک، آب سرد.
- خنک شدن، سرد شدن.
- خنک کردن، سرد کردن.
- خنک کن، آلتی است که برای خنک کردن بکار می برند.
- هوای خنک، هوایی که سرد مطبوع باشد.
- امثال:
سبوی نو، آب خنک دارد، نظیر: هنوز خوبی اول کار است.
|| بی مزه. ناگیرا.
- ادای خنک، حرکات ناخوش. حرکات زشت و بی مزه:
بس است این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند بدوش افکنی ردای خنک.
سلیم (از آنندراج).
- خنک روی، بی نمک. ناگیرا:
خنک رویند ترکان سمرقند
نمک در مردم هندوستان است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- گفتار خنک، گفتار ناخوش:
من نه آن دریای پرشورم که خاموشم کنند
یا بگفتار خنک دل سرد از جوشم کنند.
صائب (از آنندراج).
- ناز خنک، ناز ناخوش. ناز بیجا:
چرا ناز خنک از مرهم کافور بردارد.
؟
- || تر. تازه. ملایم.
|| (ق) خوب. خوش. (ناظم الاطباء). مستریح. (یادداشت بخط مؤلف):
تو خفته خنک در حرم نیم روز.
سعدی.
- دل خنک کردن، دل خوش کردن. تشفی دل کردن:
جمعی که زیر چرخ شب و روز کرده اند
چون شمع دل خنک به نسیم سحر کنند.
صائب (از آنندراج).
|| (اِ) آسانی. ملایمت. || خود. خویش. || خویشاوند. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

نسیم

باد نرم، دم باد، باد خوش، باد خنک

فرهنگ عمید

نسیم

جریان ضعیف هوا که جهت وزش آن در مواقع مختلف تغییر می‌کند مانند نسیم خشکی هنگام شب به سمت دریا و نسیم دریا هنگام روز به جانب خشکی، هوای خنک، باد ملایم،
[قدیمی] بوی خوش،

نام های ایرانی

نسیم

دخترانه، بوی خوش و باد ملایم و نصرت نکیسا، نوازنده و خواننده دربار خسرو پرویز ساسانی، بادملایم و خنک، باد بسیار آرام، بوی خوش

عربی به فارسی

نسیم

بادشمال یاشمال شرقی , بادملا یم , نسیم , وزیدن (مانند نسیم)

فارسی به عربی

نسیم

نسیم، نفس، هواء

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

نسیم

(نَ) [ع.] (اِ.) باد خُنَک و ملایم.

گویش مازندرانی

خنک

خنک – سرد

معادل ابجد

باد خنک و نسیم

843

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری